– SMS داری
— دستم بنده بَچَهس،مگه نمی بینی چه بلایی سر مای بِیبی آورده !؟
– [ زن رو به شوهر همراه با نگاهی خشمناک ] پسرته! روزت رو تبریک گفته بهت .
پ.ن: در همین لحظه آقای داستان متوجه دو زنه بودن خودش میشه
پ.ن: حالا SMS نه،خب پیامک !
– SMS داری
— دستم بنده بَچَهس،مگه نمی بینی چه بلایی سر مای بِیبی آورده !؟
– [ زن رو به شوهر همراه با نگاهی خشمناک ] پسرته! روزت رو تبریک گفته بهت .
پ.ن: در همین لحظه آقای داستان متوجه دو زنه بودن خودش میشه
پ.ن: حالا SMS نه،خب پیامک !
اسلحشو برداشت و رفت پشت دیوار قایم شد،درسته که طرف مقابلش برادرش بود ولی اینجا دیگه همه چیز تموم شده بود،با تمام
وجود می خواست یه تیر توی مغز اون عوضی خالی کنه.داد زد:
– هی عوضی! اون کله کثیفت رو بیار بیرون تا یه تیر حرومش کنم
— تو حتی نمیتونی دو قدمی خودت رو درست ببینی
– زیاد مطمئن نباش!
صدای گلوله بلند شد،
و . . .
شما دو تا نره خر خسته نمی شید اینقد پای اون لامصب بهم چرت و پرت میگین!؟پاشین بیاین سفره رو بندازین . . .
ساعت ها بود که روی زمین نشسته بود و زل زده بود به نقشهای قالی و رنگهای قرمزی که روش خودنمایی میکردن
انگار که با نگاهش میخواست نقشهای تازه ای به قالی گره بزنه
اما خودش میدونست که داره به چی فکر میکنه
به کسی فکر می کرد که لحظه لحظه هاش رو باهاش گذرونده بود
دوستش داشت و همیشه کنار خودش نگهش میداشت
هر وقت که میخواست میرفت و باهاش صحبت میکرد
به بابک فکر میکرد که تازگیا برعکس گذشته خیلی آروم و ساکت به حرفاش گوش میکرد
انگار تازه متولد شده بود و همونی شده بود که میخواست
دیگه باهاش مثه یه بدن که فقط برای لذت باشه برخورد نمی کرد
دلش برای بابک خیلی تنگ شده بود،از دیروز تا حالا به دیدنش نرفته بود
بلند شد و یه شاخه گل رز رو از توی گلدون درآورد و خودش رو مرتب کرد و از پله ها رفت پایین
در یخچال که روی زمین بود رو باز کرد
یه ظرف در بسته رو درآورد،درش رو باز کرد:
سلام عزیزم،امروز حالت چطوره؟
ببین برات گل رز آوردم
همون که همیشه ازش بدت میومد!!!
.
.
.
.
کسی ندید که اون داره با سر بریده بابک صحبت میکنه .
نوشته شده در 18 شهریور 1386